«درتنگنای سایهها» داستانی از :فاطمه حیدری چیزی به تن نداشتم ,همه را دریده بودند. پاهایم تا مچ در شنهای داغ و روان فرو می رفت, آفتاب بیرحمانه به سر و صورتم پنجه می کشید. رد قطرات عرق روی تیره پشتم را حس میکردم. از وقتی که خودم را از چاله بالا کشاندم سایه چرخانش را