داستان

زهرا گریه می‌کرد.آخرین روزهای زمستان و نزدیک عید بود و تعطیلات نوروزی. بچه‌ها خیلی شلوغ بودند و سر و صدا می‌کردند: ➖ آقا اجازه ! آب بیاریم ؟ ➖آقا اجازه! انبردست؟ ➖آقا دیدی نور علی می زنه تو سرمان! و…… اولین سال معلمی‌ام بود. مطابق معمول، معلم‌های تازه کار را به روستاهای دور افتاده می‌فرستادند.

کد خبر : 3061
تاریخ انتشار : دوشنبه 12 ژوئن 2023 - 14:54

زهرا گریه می‌کرد.آخرین روزهای زمستان و نزدیک عید بود و تعطیلات نوروزی.
بچه‌ها خیلی شلوغ بودند و سر و صدا می‌کردند:
➖ آقا اجازه !
آب بیاریم ؟
➖آقا اجازه!
انبردست؟
➖آقا دیدی نور علی می زنه تو سرمان!
و……
اولین سال معلمی‌ام بود. مطابق معمول، معلم‌های تازه کار را به روستاهای دور افتاده می‌فرستادند. مرا به روستای” داردرفش” فرستادند. سن و سالی نداشتم حدوداً بیست سالم بود.
مدرسه نه آب داشت و نه برق. غروب روستا خیلی دلتنگ بود. مدرسه حیات و دیوارکشی نداشت . بچه‌ها دور و برم چرخ می‌خوردند: آقا ما چه بکنیم!
آقا تو کلاس هم برق می‌کشی؟ یا فقط تو اتاق خودتان؟
نمی‌دانم. انگار آن‌هاهم خوشحال بودند.با دیدن قیافه خندان من که کمی ذوق همراهش بود ،حس مرا درک می‌کردند.جشن گرفته بودند.بالا و پایین می‌پریدند. فکر کنم این‌ها تا به‌حال مرا خنده رو ندیده بودند. بی‌تجربگی و ضعف در حرفه معلمی را با اخم و تخم و تنبیه وتشر جبران می‌کردم.شاید به همین خاطر بود که از دیدن خنده‌های من به اوج شادی رسیده بودند. این خنده‌ها برایشان حادثه مهمی بودومن نمی‌دانستم که آدم مهمی هستم.
اما یک چیزی جشن مرا خراب می‌کرد .زهرا گریه می‌کرد.دانه‌های اشک مثل باران از چشمانش می‌ریخت .کوتاه نمی‌آمد ؛بی‌هیچ توقف،بی هیچ توضیح.بچه‌ها اما، می‌خندیدند و این اوضاع را خراب‌تر می‌کرد .کسانی که به من معلمی آموختند اصلا نگفتند که با گریه‌های یک دختر بچه‌ی طلبکار ،سمج و لج‌باز، باید چکار کنم .
با صدای برق برق بچه‌ها ،برق ازسرم‌پرید.
یکی دو ماهی بود که برای روستا، برق آمده بود و تقریبا همه خانه‌ها برق کشیده بودند اما مدرسه برق نداشت.
کدخدا دلش به حالم سوخت و گفت “من بهت برق میدم”. من هم سیم و خرطومی خریدم و در زمین گذاشتیم و سیم برق را به داخل مدرسه آوردیم. چه لحظاتی! واقعاً قلبم داشت از سینه بیرون می آمد .یکی از پسرهای کدخدا کمی برق کشی بلد بود. آمد و سیم کشی داخل اتاق من را انجام داد.کلیدها نصب شد. سرپیچ لامپ را بستند.بچه ها بالا و پایین می‌پریدندو شادی می‌کردند .آقا معلم الان درست میشه. آقا معلم الان برق میاد.آقا معلم… همه چیز آماده بود و کلید را زدند نمی‌دانم، نمی‌دانی، نمی‌دانند که این لامپ رشته‌ای قدیمی صد وات چه نوربارانی کرد. انگار خورشید سرخ رنگ داردرفش که درانتهای افق به تپه‌های خرس‌آباد چسبیده بود ،برگشت به میهمانی اتاق آقای معلم.تا حالا اتاقم را اینقدر روشن ندیده بودم. صداها را خوب نمی شنیدم .عین صداهای توی حمام بود. کمی گیج شدم .بغضم ترکید اشک توی چشمام آمد به بهانه‌ی دستشویی بیرون رفتم.توی دستشویی از خوشحالی اشکم درآمدباور نمی‌کردم بهترین لحظه زندگیم بود .برق نور ،نور امید ،امید و روشنی،امید برق برایم شده بود،برق امید .
موقع برگشت زهرا سر راه من سبز شد . انگار شادی به من نیامده ،لعنت به این شانس .خدایا من با این بچه چکار کنم . ماجرا از این قرار بود که صبح همان‌روز از اداره برای بچه‌ها دفترچه نوروزی گرفتم .به زهرا دفترچه نوروزی ندادند چون سنش کم بود و دانش‌آموز رسمی مدرسه حساب‌ نمی‌شد .بسیار زرنگ باهوش و خوش خط و تمیز بود .در آن روستای دور افتاده با یک مقنعه سفید و لباس تمیز ،خیلی تمیزتر از بچه های بالای شهر بود .از من دفترچه نوروزی می‌خواست .تمام صورت و دفترش از دانه های اشک خیس شده بود .کل زن‌های آبادی نتوانسته‌بودند ساکتش‌ کنند و گویی همه، منتظر معجزه آقا معلم بودند .بالاخره فکری به ذهنم رسید : یکی از دفترچه‌های بچه‌ها را به راننده مینی‌بوس آبادی دادم و سپردم که از روی آن برایش کپی بگیرد .به زهرا هم قول دادم که فردا برایت دفترچه می‌آرم .
مدرسه در و پنجره درست‌وحسابی نداشت با گل و گچ وحلبی زنگ‌زده ،یه جوری سرهم‌بندی کرده بودم. شبهای آخر پاییز و اوایل زمستان باد که شدید می‌وزید ، بخاری چکه‌ای نفتی اتاقم گاهی خاموش می‌شد و بدتر از آن وقتی بود که در مسیر طولانی دستشویی ، پیرهن شیشه‌ای چراغ گردسوز می‌افتاد و می‌شکست.
سروصدای زیاد باد و لرزش در و پنجره‌ها به همراه صدای پارس‌کردن سگ‌های اطراف‌ مدرسه، در میان آن ظلمات مطلق وحشت زیادی ایجاد می‌کرد.برای فرار از آن تاریکی و وحشت، قدم زنان سمت کوه می‌رفتم.درختانی در دامنه کوه‌ بود که به آن داردرفش می‌گفتند. اهالی، عقیده داشتند، محل گذراسب حضرت علی است .قداست داشت و پارچه‌های سبزی به شاخه‌هایش بسته بودند. آن‌جا سرو صدا کمتر بود.آرامشی که‌شب کوهستان هدیه می‌کرد.آن تاریکی خشن و زبر روستا قدم قدم، تبدیل می‌شد به یک سیاهی نرم، مواج و خیال‌انگیز که بابرق چشمان خرگوش‌های اطراف تزیین شده بود.ترسی نبود،هیچ فکری نبود.لحظاتی هیچ اندر هیچ بودم.
شاید جزیی از طبیعت اطراف که حس نشئگی وکیف بی‌اندازه‌ای به من می‌داد.چراغ هایی از بالای کوه روبرو دیده می‌‌شد ؛ مربوط به زیارتگاه ویس بود که روبروی روستا با فاصله چند کیلومتری قرار داشت و روزهای تعطیل مردم برای تفریح و زیارت به آنجا می‌رفتند .
صبح فردا برای شستن دست و صورت مثل همیشه با دبه‌ی آب بیرون رفتم و کمی آب به صورتم زدم .چشم‌هایم که باز شد، ناگهان دیدم یک عروسک سفید پوش با قهر و غضب روبروی مدرسه ایستاده .وای خدای من !!
وقتی به کلاس رفتم ،به بچه‌ها گفتم با کلمه برق جمله بسازید .دفترچه نوروزی کپی شده را هم به زهرا دادم اما باز هم شیون ادامه داشت. مقنعه سفیدش خیس شده بود.می‌دانست تقلبی است .جلد دفترچه‌اش مثل بقیه ،کاغذ گلاسه و براق نداشت .ولی نمی‌توانست به من بفهماند که کجای کار ایراد دارد .با کلمات ناقص و بریده بریده و نامفهوم تلاش می‌کرد .بچه‌ها از سر شوخی می‌خندیدند ولی زهرا جدی گریه می‌کرد .راستش خودم هم خنده‌ام گرفته بود. بچه‌ها یکی‌یکی جمله‌های خود را در مورد برق خواندند. گفتم زهرا تو بگو زهرا انگشت دستش را به طرف دفترچه بغل دستی دراز کرد وبعد روی دفترچه خودش گذاشت .با چشمان اشک آلود گفت :آقا اجازه ،اجازه
ای برق نمی‌زنه ….

بازدیدها: 24

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.