در تنگنای سایه ها
«درتنگنای سایهها» داستانی از :فاطمه حیدری چیزی به تن نداشتم ,همه را دریده بودند. پاهایم تا مچ در شنهای داغ و روان فرو می رفت, آفتاب بیرحمانه به سر و صورتم پنجه می کشید. رد قطرات عرق روی تیره پشتم را حس میکردم. از وقتی که خودم را از چاله بالا کشاندم سایه چرخانش را
«درتنگنای سایهها»
داستانی از :فاطمه حیدری
چیزی به تن نداشتم ,همه را دریده بودند. پاهایم تا مچ در شنهای داغ و روان فرو می رفت, آفتاب بیرحمانه به سر و صورتم پنجه می کشید. رد قطرات عرق روی تیره پشتم را حس میکردم. از وقتی که خودم را از چاله بالا کشاندم سایه چرخانش را می دیدم. اول باور نداشتم که آنقدر از من باقی مانده که برای او هم طعمه باشم. موقعیت رقت باری بود؛ اینکه باید نگران باشم یا خوشحال و امیدوار.
آرام تر به نظر می رسید, شاید حس می کرد به زودی از پا می افتم. با اندک توانی که داشتم پلکهایم را تا نیمه باز کردم. پره های زنگ زده پنکه سقفی با صدایی ناساز، لنگ زنان هوای گرم و مانده را می برید و هم می زد. دیوارهای قدیمیِ تا سقف کاشی شده بهداری را شناختم. چشمهایم را بستم. آسمان رنگ زمین شد، طوفان شن از روبرو هجوم می آورد. از وحشت زانوهایم می لرزید با لبهای تَرَک ترک دعا می خواندم کاش زمین سوراخ شود یا حتی گوری پیدا میشد تا در دلش پناه بگیرم. برای لحظه ای آسمان روشن شد و چشمم به تپه ای در دور دست افتاد. امیدوار شدم. امید تازه، رمق پاهای تاول زده را اندکی برگرداند. در مسیری مارپیچی خودم را از سر راه بوته های خار غلتان کنار می کشیدم, همانند رد مارها و مارمولکها روی شن های بیابان. با چشمهای بسته مویه های خفه و گنگ مادرم را می شنیدم. گرمای دستهای استخوانیِ پینه بسته و آفتاب سوخته اش را روی مچ دستم حس میکردم ” الهی به حق این قبله محمدی خیر نبینه هر کی که خانه خرابمان کرد” به بالای تپه رسیده بودم اما ناباورانه پشت آن, صخره سنگِ صاف و بلندی دیدم که از دل شن ها بیرون زده بود. سایه های قوز کرده با گردنهای لخت را در جای جای ستیغ ش می دیدم. زیر پایم خالی شد و با صورت روی شنها افتادم سایه ای که به دنبالم بود به جماعت صخره نشین پیوست و پس از لحظه ای آسمان داغ و غبارآلود به یکباره پر از کرکس شد. چرخ میزدند؛ شاید به خاک افتادنم را جشن می گرفتند. هیاهوی لاشخوران و زوزه باد در آن برهوت، لرزه به تنم انداخت. باید راه آمده را برمی گشتم. دیگر درد لبهای قاچ شده و پوست ورقه ورقه شده صورتم را حس نمی کردم، به پهلو چرخیدم و از سراشیب تپه روی بستری نرم و سوزان به پایین غلتیدم. به پهلو چرخیده بودم که صدای پنکه و وِزوز مگسی سمج نزدیک و دوباره دور شد. هنوز همانجا پایین تپه بودم. سرِ پا ایستادم و پشت به تپه و کوه سنگی دویدم. به گمانم فهمیده بودند که انتظار بی فایده است و بایستی خودشان کار را تمام بکنند تا طعمه از کف شان نرفته. سروصدا و بال زدنشان بیشتر شده بود، ارتفاعشان کمتر و سایه هایشان نزدیکتر می شد. دیگر آفتاب آزارم نمی داد. پلک هایم را چند بار باز و بسته کردم. درست میدیدم؛ خطی سیاه در امتداد افق دیدِ نه چندان دورم، کشیده شده بود. شاید خرابه های به جا مانده از طوفانهای شن بود اما نه… می جنبیدند .به گمانم به سمت من پیش می آمدند که لاشخورها دست از سرم برداشتند و به سمت صخره برگشتند. دیگر نجات پیدا میکردم. از شوق نجات لبخند که زدم, لبهای خشکم نمناک و شور شد. صدای شیون مادر را شنیدم ” نه دکتر جان, تورا به آبروی زهرا, گزارش نده! دخترم از دست میره..»
صدای خش خش بوته های خار و خاشاکی که از پی ام می آمد را می شنیدم .حالا به سیاهیهای جنبنده آنقدر نزدیک شده بودم که نقاب ها و برق دشنه هایشان را میدیدم. دست مادر را حس کردم که روی پیشانی و موهایم کشیده می شد. پلکهایم را باز کردم نگاه ترسیده و چشمهای به خون نشسته اش را دیدم که اشک از روی خراشها و خون های خشکیده صورتش سر میخورد. لرزش صدا و دستهایش خنجرم زد وقتی گفت« اگه آقا و داداشات بفهمن کسی بو برده.. زنده ت نمیذارن».
فاطمه حیدری
بازدیدها: 2
برچسب ها :داستان
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0